محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بین سه فرزند

ملیکای گلم خیلی داداش متین رو دوست داری و یکسره پیشش هستی و بوسش می کنی اول یه طرف صورتش رو می بوسی و می گی اونور دیگه  ، دو تا دستاشو بوس می کنی و در آخر کف دو تا پاهاشو . الهی دورت بگردم وقتی متین شیرش رو بالا میاره ، می گی مامانی داداش متین غوت داده الهی دورت بگردم میخوای بگی بالا آورد می گی غوت داده . اگه گریه کنه می گی مامانی داداشی جی جی بده . یه روز که بهت گفتم مامانی به آقاهه بگیم بیاد داداش محراب رو ببره خیلی پسر بدی شده گفتی مامانی آقاهه بیاد داداش متین رو ببره اونقه اونقه می کنه گریه می کنه . محراب مامانی پسر گلم شما هم داداش متینت رو خیلی دوست داری بعضی اوقات میزارمش روی پات و تکون میدی و میخوابونیش . فدات بشم ال...
11 خرداد 1393

ملیکای خوشکلم

دخترک قشنگم بابابزرگ ( بابای بابایی ) برای یک هفته اومد پیشمون که وقتی نوبت دکتر چشم پرشکی داداش محراب بشه بریم مشهد روز چهارشنبه 24 اردیبهشت بابایی و محراب رفتن دکتر که بعد از معاینات دکتر دوباره برای سال بعد نوبت داده و گفته که این دفعه چشم های آقا محراب هیچ فرقی نکرده ... روز جمعه بابایی صبحش با عمو مهدی رفتن پیست رالی من و شما و داداش محراب و متین توی خونه بودیم هر دو تاییتون با عمو مصطفی یک ساله رفته بودین توی میز تلویزیون بابابزرگ ، من خیلی بهتون می گفتم بیان بیرون خطرناکه ولی کو گوش شنوا محراب و مصطفی اومدن بیرون ولی ملیکای گلم شما خودتو از میز تلویزیون آویزون کردی به سر افتادی من داداش متین رو شیر میدادم و شما گریه م...
8 خرداد 1393

انتظار تموم شد

سلام عزیزان من بالاخره پسرکمون بنام متین دنیا اومد دوشنبه ساعت 8 و سی و پنج دقیقه صبح با وزن 2600 ، دور سر 34 ، قد 48 و گروه خونی B مثبت وجوه مشترک بین سه ثمره زندگیمون قد متین و ملیکا هر دو 48 سانت گروه خونی متین و محراب هر دو B مثبت اینم عکسش ...
2 ارديبهشت 1393

روز شمار

روز ها و هفته ها میگذرند با یه چشم به هم زدن . اما انگار برای من خیلی دیر میگذره مخصوصا این آخریا ... الان هفته 37 بارداریم و هر روز به تقویم نگاه می کنم روزها رو میشمرم ببینم چند روز دیگه مونده تا کوچولوی نازمون رو ببینم . محراب که طاقتش سراومده ، مدام بهم میگه مامانی بریم بیمارستان و داداشی رو بیاریم دلم براش تنگ شده ، هفته پیش تکوناش خیلی کم شده بود و ترسیدم با بابایی محراب و ملیکا رفتیم بیمارستان تا ضربان قلبش رو چک کنن ، من تنهایی رفتم داخل بیمارستان وقتی برگشتم محراب فکر کرده بود که من رفتم دیدن داداشیش ، گفت چرا منو نبردی دلم براش تنگ شده ، گفتم بچه ها رو اونجا جا نمیدن هنوز آقای دکتر اجازه نداده که داداشی رو بیاریم خونه ، گفت ح...
18 فروردين 1393

تولد 2 سالگی دخملی

ملیکا ، دختر ناز و دوست داشتنی :   کدامين هديه را به قلب مهربانت تقديم کنيم که خود گنجينه ي زيبايي هاي عالمي؟ اي شيريني لطيف ترين سرود طبيعت، چگونه خدا را براي چنين بخشش رنگيني شکر گوييم؟   پدر ، مادر و برادرت   16 فروردین 1391 ساعت 3 بامداد   بازم شادي و بوسه ، گلاي سرخ و ميخک ميگن کهنه نمي شه تولدت مبارک تو اين روز طلايي تو اومدي به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از اسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا يه کيک خيلي خوش طعم ،با چند تا شمع روشن يکي به نيت تو يکي از طرف من الهي که هزارسال همين جشنو بگيريم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو...
16 فروردين 1393

1393

مناسبتها را بهانه ای کنیم تا از آنان که دوستشان داریم یادی کنیم . نامت در اندیشه ام و مهرت در قلب من است. دوستت دارم سال نو مبارک ... سال نو مبارک عزیزای وبلاگی و دوستان عزیز من و بابایی و محراب و ملیکا و اون نی نی کوچولوی نازمون که هنوز دنیا نیومده به همراه مادرجون و بابابزرگ رفتیم سال تحویل رو برای اولین بار توی امام زاده حسین بن موسی الکاظم بودیم . خیلی خوب بود و و خیلی هم شلوغ بود جای نشستن نبود . خیلی خوش گذشت تجربه خوبی بود چون همیشه سال تحویلا رو توی خونه بودیم ... هوا سرد بود و محراب و ملیکا لباس گرم نپوشیده بودن و بدجوری سرما خوردن .   ...
1 فروردين 1393

دل کندن از فرزند

توی این مدت که ملیکا توی اداره پیشم بود خیلی بهش عادت کردم، من سه روز مرخصی استعلاجی داشتم برای همین بابایی فرصت رو غنیمت شمرد و رفتیم مشهد برای عکس MRI ، چون بابایی از کمرش اذیت بود مجبور شدیم که با قطار بریم . مشهد که بودیم نتونستیم جایی بریم فقط یک شب بابایی ماشین عمو حمید رو گرفت و ما رو برد حرم امام رضا(ع) برای زیارت و فردا ظهرش رفتیم خواجه ربیع - سر خاک مامان بابایی - . از اونجا بابابزرگ میخواست بره برای خونه خرید کنه که عمو حمید زنگ زد که ماشین رو بیار که ریحانه - زن عمو حمید- میخواد بره بیرون . سریع برگشتیم خونه و بابایی هم رفت و ماشین رو بهشون داد . فرداش زن عمو ریحانه ما رو برای عروی خواهرش د...
27 بهمن 1392

کمر درد بابا محسن

بابایی یه دو سه ماهی هست که از کمردرد اذیته، مخصوصا این اواخر که دردش شروع که میشه ولکن نیست و تا چند روز باهاشه ، خلاصه تصمیم گرفت که بره دکتر و دکتر هم براش MRI نوشت . مرکز MRI هم چهل روز دیگه بهش نوبت میداد برای همین رفت مشهد و اونجا دو روزه کارش رو انجام داد و دکتر هم تشخیص داد که دیسک کمر داره و باید استراحت کنه ، بره استخر شنا و توی آب راه بره ، اصلا دوچرخه سواری نکنه ، از پله بالا و پایین نره که متاسفانه خونمون هشت نه تا پله داره که مجبوره و کاریش نمیشه کرد ، پیاده روی کنه اونم جاهای مسطح، وسایل سنگین جابجا نکنه و منم با این وضعیت بارداری که دارم مجبورم که خودم ملیکا رو بغل کنم . دکتر برای بابایی چندتا آمپور نوشته پریشب بابایی ...
27 بهمن 1392

فرهنگ لغت ملیکایی

به میوه میگی : مینه به چرا می گی : چیا وقتی چیزی رو ازت میخوام میگی : چیا ، ها، چیا یه شعر کودکانه به اسم بادمجون توی گوشیم هست میای گوشی رو برمیداری و می گی مامانی باباجون رو بزار که منظورت همون بادمجونه . یه مدتی شده که دوست داری توی دستشویی جیش کنی و وقتی جیش داری میگی مابایی( مامانی، بابایی )  بدو بدو ، دست بده، دشویی . قربونت بشم دخملم وقتی میبرمت دستشویی برام شعر میخونی می گی بابایی چیا(چرا)  جیش کدی (کردی) ، شوارتو (شلوارتو) خیس کدی ، مامان چیش نییکنم ....   عزیزم مامان دلم میخواد گازت بگیریم . و وقتی به بابایی می رسی همین شعرت رو برای مامانی چیا جیش کدی میخونی . شعر تاب تاب عباسی رو هم یاد گرفتی و...
19 بهمن 1392

بدون شرح

سلام . عزیزای مامان ، میخواستم بنویسم خوبین اما خوب نیستین دو تاییتون سرما خوردین از همون پاییز گرفته تا آخر زمستونی . محراب گلم صبح میره مهد قرآن، خیلی دوست داشتم بفرستمش مدرسه اما خوب چون حدودا سه ماه از مدرسهها گذشته بود مدرسه جا نداشتن و مجبور شدیم بفرستیمش مهد قرآن . پسری همیشه از همه زودتر میره مهد، یه روز گفت مامانی من وقتی میرم توی کلاسم همیشه اولین نفر هستم نمیشه منو دیرتر ببرین . اما ظهر که میایم دنبالت همیشه نفر آخر هستی ، یه روز به بابایی گفتم که بهتره ساعت یک و ربع بری دنبال محراب ، گناه داره که نفر آخری باشه و خدا رو شکر از اون روز بابایی زودتر میام دنبالت . ملیکای عزیزم یه روز رفت مهد ، یک روز رفت پیش یه خانم و آقای میشه گ...
19 بهمن 1392