محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

محراب و مدرسه

دیروز ظهر وقتی از اداره رفتم خونه ، گفتی که مامانی خانم معلم گفته فردا صبح زود بیدار شین . لباس مشکیتون رو روی لباس مدرسه بپوشین که میخوایم شما رو ببریم هیئت عزاداری . با اینکه شب ساعت 11 خوابیدی ولی صبح همین که صدات زدم پاشدی از شوق و ذوق پوشیدن لباس مشکی و رفتن به مدرسه و از اونجا هم با مینی بوس مدرسه به همراه بچه ها و معلم به هیئت عزاداری. پسر گلم همیشه ترسم از این بود که چون تا حالا به هیچ کلاس و جایی شما رو نفرستادم برای مدرسه رفتن منو  اذیت کنی . اما خدا رو شکر مدرسه رو دوست داری فقط هر شب موقع خواب ازم میپرسی مامانی فردا ساعت چند زنگمون میخوره . چرا این همه طولانیه . نمیشه ساعتش کمتر باشه . فقط همین . یک روز دیگه هم که ...
20 آبان 1392

تقلید کردن ملیکایی

یه مدتی بود که پرتقال خیلی خیلی هوس کردم . اما اون موقع هنوز این میوه نیومده بود . خلاصه هر وقت که خیلی کم پیش میومد که از خونه برم بیرون . هر وقت میرفتم مغازه ها رو نگاه می کردم ببینم اگه پرتقال اومده بخرم . خلاصه وقتی که خریدم اصلا دوست نداشتم بخورم فقط بوی پرتقال رو میخواستم . خلاصه پرتقال رو که میاوردم پوست می کردم و به شما وروجک و داداشی میدادم و خودم پوستاشو جلوی بینیم می گرفتم . یه روز دیدم که شما هم بعد اینکه پرتقالت رو خوردی پوستای توی ظرف رو برداشتی و گرفتی جلوی بینیت و بوش می کردی . امان از دست شما وروجکی . یه روز گفتی مامان آب . استکان آب رو دادم دستت یه کمی آب خوردی و رفتی سمت دستشویی . فکر کردم که میخوای مثل همیشه استکا...
20 آبان 1392

سرما خوردگی

دو هفتست که دوتایینون سرما خوردین . اوایل محراب شبا خوابش نمی برد این همه سرفه می کرد که بیدار میشد و میرفت دستشویی . بردمتون دکتر . محراب بهتر شد و ملیکا بدتر . اینهمه ملیکا بد شد که چند وقته که شبا از سرفه زیاد خوابش نمیبره و هی آب میخوره و گریه میکنه و حتی لباسای خودش و منو کثیف کرده . دکتر بخاطر اینکه که سابقه عفونت اداری داشت براش آنتی بیوتیک ننوشت و ازم خواست اول آزمایشش رو بگیرم بعد از اینکه جوابش رو بردم براش دارو مینویسه . روز جمعه بردمش آزمایشگاه . پذیرش گفت آزمایش خونش رو میگیریم ولی ادارش رو روز شنبه بگیرین توی خونه و زود برامون بیارین . نمیدونستم که آزمایش خون هم داری . بعد از پذیرش رفتیم توی اتاق نمونه گیری . خان...
18 آبان 1392

سلامی پس از مدتها

نمیدونم از کجا شروع کنم . الان که دارم مینویسم اعصابم بهم ریخته . بدجوری عذاب وجدان دارم . واقعیت اینه که : دیشب دایی غلامرضا خودشو عقیقه کرده بود . همه خواهر و برادرا رو دعوت کرد خونش و مثل همیشه بابابزرگ آشپز بود . دایی غلامرضا به محراب قول داده که یک دستگاه پلی‌استیش میخواد بهش بده . این همه شوق و ذوق داشت که میپرسید مامانی کی میخوایم بریم خونمون . آخه ساعت 9 شب شده من باید بخوابم . بیشتر این سوال کردنات برای این بود که داییت گفته بود وقتی خواستی بری خونتون دستگاه رو بهت میدم . خلاصه شب نشینی و شام خوردن که تموم شد بابایی از اونجا از همه خداحافظی کرد و رفت ( خدا بهمراش ، انشاءالله که همیشه صحیح و سالم باشه و سایش بالای سر ...
18 آبان 1392

فرهنگ لغت ملیکایی

دایی : دایی عمو : عمو بابابزرگ : بابابدوگ . بابابزرگ رو خیلی خیلی دوستش داری . بعضی اوقات مادرجون میگه خوبه صبح تا شب من با ملیکام ولی ببین چقدر بابابزرگش رو دوست داره . مادرجون: ماجون قبلا به داداشی می گفتی دادا : اما یه مدتی شده که میگی داداش . چایی : چاجی مرسی : مرسی گوشی رو برمیداری و میگیری جای گوشت و قدم زنان میری و میگی ادو بابایی / ادو بابایی . به الو می گی ادو اگه کسی صدات بزنه میگی : ها ، چی وقتی بابایی میاد با محراب مسابقه میزارین میرین او طرف حال و وقتی می گم یک ، شما دو و سه رو می گی و با داداشی بدو بدو میاین سمت بابایی و دستات رو باز می کنی با لبای خندون و قهقهه میپری توی بغل بابایی آجر : آجر وقتی ظرف...
16 آبان 1392

محراب فضول ولی توی مدرسه مظلوم

وقتی میومدم دنبالت یا دلت رو میگرفتی تا پاتو می گرفتی و می گفتی که بچه ها منو میزنن . منو از روی صندلی میندازن و کیفمو پرتاب می کنن . میگن دوستت نداریم و باهام بازی نمی کنن . فقط ابوالفضل - پسر  همکارم - با من بازی می کنی و توی حیاط گمش می کنم این همه دنبالش می گردم و پیداش نمی کنم . ازم خواستی که دفتر نقاشی تو خونه رو بهت بدم که ببری مدرسه و زنگ تفریحت نقاشی بکشی . من چون دلم برات سوخت قبول کردم که دفترت رو ببری . وقتی میومدی خونه دوست داشتی که تا شب با نوید بازی کنی . می گفتم آقا محراب الان بخواب وقتی بیدار شدی برو با نوید بازی کن . می گفتی که تو مدرسه که کسی با من دوست نمیشه و اصلا بازی نمی کنم الانم که نوید هست نمیزاری باهاش باز...
10 آبان 1392

واكسن

عزيزم ، دخترم . منو ببخش كه نتونستم بيام دنبالت و ببرمت بهداشت براي زدن واكسنت . مجبور شدم به زن داييت زنگ بزنم و ازش بخوام كه شما رو ببره بهداشت . تمام فكر و ذهنم پيش شما بود كه وقتي روي تخت ميزارنت براي زدن واكسن ، چيكار مي كني . چه دردي رو بايد تحمل كني و چه اشك هايي بايد از چشمهاي قشنگ بريزه . عزيز مامان تحمل اين درد براي مادر سخته ، اما زدن اين واكسن به تنت رو امن نگه ميداره . ظهر كه اومدم خونه ، راه مي رفتي اما لنگ لنگ زنان . انگار ميترسيدي پاتو بزاري روي زمين و پاتو يه خورده كج مي كردي . گلم ظهر هر كاري كردم كه بخوابي . اين همه خودتو تكون مي دادي كه از درد پا خوابت نميبرد . خيلي تشنت بود و آب ميخواستي و اصلا نمي تونستي ب...
17 مهر 1392

16/7/92 مصادف با يك و سال نيمي دختري

به نام خدایی که خیلی مهربونه ... و ما زمینی ها رو لایق داشتن فرشته هایی مثل " مليكا" میدونه ! گفتم که احساس میکنم دست زدن به تو وضو میخواد ... هنوز هم معتقدم که دست زدن به تو وضو میخواد ! چون تو و همه ی بچه ها تنها موجودات پاک و بی آلایش این دنیا هستین ! الان یه صبح قشنگ پاييزيه  ... یه حس شادی زیادی زیر پوستمه ! چون امروز روز یادآور اون روزاي خیلی قشنگه ... یک سال و نيم پیش همین موقع خدا دختر قشنگی رو به ما بخشید که هر لحظه ی سالی که گذشت رو برای ما و به خصوص مامان و باباش ، شیرین و دوست داشتنی کرد !  مليكاجان دلم یک ساله و نيم شدی فرشته کوچولوی معصومم   &hearts...
16 مهر 1392

دانش آموزی به نام محراب

عزیزکم باورم نمیشه که این همه بزرگ شدی .... ساعت شش و نیم صبح از اون خواب قشنگ و شیرینت بیدار بشی ،اونم توی این هوای سرد . باید لباس فرمت رو بپوشی، کیفت رو دوشت کنی . بری مدرسه بزرگ شدی آره . چقدر زود گذشت . باورم برام خیلی سخته . چون عروسی خاله سمیه سی و یکم شهریور بود و شما تا ساعت یک شب بیدار بودی . صبحش هر کاری که کردم که بری مدرسه بیدار نشدی و میشه گفت خیلی گریه کردی . بابایی و مادرجون و بقیه گفتن بهتره امروز نبریش مدرسه . اگه با زور ببرینش ممکنه دیگه از مدرسه بدش بیاد . من سعی کردم حداقل ساعتای ١٠ یا ١١ شما رو ببرم تا جشن ، تزئینات و دروازه قرآنی که بچه ها از زیرش رد میشن رو ببینی . اما تا ساعت یک ظهر خواب بودی . خلاصه ص...
15 مهر 1392

حاملگی مامانی

روز یازدهم شهریور بود که متوجه شدم حامله هستم . یه جورایی خوشحال بودم و یه جورایی ناراحت به خاطر ملیکای گلم که هنوز خیلی خیلی کوچیکه و نیاز به مراقبت داره . اما خوب کاری که شده بود . توکل به خدا ... منم که بدجوری بد ویار هستم در عوض اینکه وزن اضافه کنم وزنم کم میشه . حوصله اصلا ندارم . نفسم خیلی خیلی تنگ میشه و نمی تونم چیزی بخورم . برای همین تصمیم گرفتم که دیگه به ملیکا شیر ندم . خلاصه ٢٥ شهریور بود که تصمیم جدی گرفتم و تا آخر هفته فقط شبها شیر می خوردی عزیز مامان . از هفته جدید مادرجون گفت دیگه بهت شیر ندم و و تا وسطای هفته تا صبح ما رو بیدار داشتی و منم که حالم خوب نبود خیلی برام سخت بود که بغلت کنم و یا روی پام بزارم و تکون بدم . ...
14 مهر 1392