محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

...

محراب دو سه ماه اول پیش دبستانی 2 رو توی مدرسه می رفت اما اینجا که هستیم مدرسه جا نداشت و مجبور شدیم که ببریمش مهد قرآن که خدا رو شکر نزدیک خونه هم هست. ملیکا امروز روز اولیه که میخواد بره مهد ساعت 11 ملیکا و بابایی و مادر جون رفتن مهد ، وقتی که به مادرجون زنگ زدم که ببینم چی شد . گفت که مربی مهد به ملیکا گفت بیا بغلم خاله جون و ملیکا هم رفت بغلش و حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد، ساعت 13.5 که از اداره تعطیل شدم با بابایی و محراب رفتیم دنبالش و وقتی از مربیش پرسیدم که گریه یا بهونه گیری نکرده . گفت که نه عروسکش دستشه و هر جا که من میرم دنبالم میاد. خدا رو شکر عزیزمممممممممممم . مامانی قربونت بشم . خوب این چند ماهه، ان شاء الله اردیبهشت که ...
24 دی 1392

بالاخره بعد از مدتها

بله بالاخره بعد از مدت ها پیگیری . انتقالیم درست شد و با محراب و ملیکا اومدیم پیش بابایی تا توی یک خونه، زیر یک سقف پر از ستاره و قشنگ، با آرامش خاطر ساعت های عمرمون رو با خوشی و شادی و پر از خاطره های زیبا سپری کنیم. مسئولیت بچه ها خیلی سخت بود محراب یک روز درمیون ساعت 12.5 و 13.5 تعطیل میشد وقتی از اداره میرفتم دنبالش تا بهش میرسیدم این همه استرس داشتم کهحد و حساب نداشت . اما حالا خیالم راحته چون همسرم هست و میدونم که به موقع میره دنبالش . درسته توی این مدتی که خونه مادر و پدرم زندگی می کردم مسئولیتی روی دوشم نبود جز بچه هام و الان که اومدم یه شهر دیگه و با اینکه صبح ها میام اداره، کارهای خونه روی دوشم هست اما هیچ سنگینی روی دوشم احساس...
21 دی 1392

بدون شرح

دیروز ظهر به دخملی گفتم مامانی بگو مامانی دوست دارم . شما بلافاصله گفتی داداشی دوس دالم. قربونت بشم عزیز مامان که جمله بندی می کنی . یه مدتی هست که هر حرفی که میزنیم  دخملی بلافاصله همون حرفا رو تکرار میکنه . دیشب دوباره گفتم ملیکا بگو مامانی دوست دارم . رفتی روی شکم بابا بزرگ که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت برنامه نگاه می کرد و گفتی مامانی دوس دالم ، داداشی دوس دالم ، بابایی دوس دالم ، بازوگ ( بابابزرگ ) دوس دالم ، مادرجون دوس دالم . شب قبلش داداشی چون دوباره سرما خورده بود و بدجوری سرفه می کرد رفتم و برای شربت گرفتم و آب جوش که سرد شده بود ریختم تویشیشه شربت . یه خورده آب ریخت روی فرش و دخملی گفتی که مامانی...
13 آذر 1392

نگرانی من

محرابم عزیز مامان به خاطر لرزش مردمک چشمات خیلی خیلی نگرانم . نمیدونم وقتی میشینی و تلویزیون نگاه می کنی سرت رو یا پایین میبری و از بالای عینکت نگاه می کنی چون مردمک چشمات بالای چشم ثابت میشه و بهتر میتونی ببینی . یا هم اگه بیرون باشیم و چیزی رو خواسته باشم بهت نشون بدم این همه دنبالش می گردی و میگی کجاست نمیبینم که دیگه از اونجا دور میشیم با اینکه شاید اون چیزی که نشونت میدم خیلی هم نزدیک باشه . خیلی میترسم عزیزم . امیدوارم که زود خوب بشی . وقتی که نوبت دکتر برای مشاور ژنتیک داشتم بعد اینکه آزمایشای قبل از تولد محراب رو بهش نشون دادم و آزمایشاتی که خود دکتر هم برام نوشته بود رو دید گفت که لرزش مردمک چشمای محراب ، بیماری ژنتیکی...
4 آذر 1392

امان از دست تو محراب

یک روز ظهر که اومدم دنبالت دیدم خانم معلمت هم با شماست . تعجب کردم چون همیشه خانم معلمتون زودتر از شماها می رفت . وقتی بهت رسیدم دیدم خانم معلم گفت که منتظر بودم که بیاین بهتون بگم که امروز من قیچی ها رو گذاشتم روی میز و به بچه ها گفتم دست نزنن تا من نگفتم . یک دفعه چشمم به محراب افتاد که دیدم موهای جلوی سرش رو با قیچی زده . از همون موقع قلبم داره میزنه و منتظر شدم تا شما بیاین و به محراب هم گفتم که با این کاری که کرده من دیگه بهش قیچی نمیدم اما بازم به خاطر مامانیش یک دفعه دیگه قیچی رو بهش میدم و اگه دوباره اینجور کاری کرد دیگه هیچ وقت قیچی دستش نمیدم . خانم معلم می گفت که اگه موهای بچه های دیگه رو میزد میخواستیم چه جوری جواب خانوادهاشونو...
4 آذر 1392

جنسیت فرشته سومی

دیشب نوبت دکتر برای کنترل داشتم دکتر ازم خواست که دراز بکشم تا ضربان قلبش رو چک کنه وقتی دکتر اومد ازش پرسیدم جنسیت مشخص میشه یا نه . خانم دکتر گفت چون لاغر هستین معلوم میشه و بهم گفت دختره . خندم گرفت و گفتم خانم دکتر مطمئن هستین گفت آره برای چی ، گفتم خودم احساس می کردم پسر دارم و بازم خانم دکتر دوباره چک کرد و گفت پنج باره که دارم نگاه می کنم . دختره ، گفت براتون مهمه که پسر باشه . گفتم نه : من هم دختر دارم و هم پسر ، ولی احساسم میگفت که اینم پسره . از مطب که اومدم بیرون میخندیدم و با خودم میگفتم الان مردم با خودش چی فکر می کنن که من تنها دارم راه میرم و میخندم . سریع به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم و میشه گفت اونم تا حدودی باورش نمی ...
4 آذر 1392

حرف زدن ملیکا خانم

حدودا یک هفتست که با جمله بندی صحبت می کنی . مثلا می گی : بازوگ دفت ( بابابزرگ رفت ). نی نی جیش دشویی ( نی نی جیش دستشویی ) کفای دستتاتو بهم میزنی و می گی مادر ته ( مادرجون رو ته می کنی ). وقتی میخوای کسی رو دعوا کنی . اخم می کنی و کمرت رو یه خورده خم می کنی و می گی اِه میشینی و می گی مامانی ، بازوگ ، مادر ، داداشی و شروع به صحبت کردن می کنی و دریغ از اینکه من و بقیه یک کلمه از حرفاتو بفهمیم و یا انگشت اشاره تو تکون میدی یا دستت رو به نشانه دعوا کردن تکون میدی . آدم دلش میخواد اون موقع شما رو بگیره توی بغلش و گازت بگیره . ...
4 آذر 1392

گل پسرم

خدا رو شکر یه مدتی شده که صبح ها بدون اینکه من چندبار صدات بزنم . همون فعه اول که صدات میزنم یا هم یه تکون کوچولوت میدم سریع پا میشی . ولی هنوز که هنوزه وقتی میخوای بری میپرسی امروز چندتا زنگ داریم . چرا این همه دیگر تعطیل میشیم . عزیز مامان از مدرسه یک کاغذ یادداشت فرستادن و ازمون خواستن که یک هدیه ی متوسطی براتون بخریم و به معلمتون تحویل بدیم قربونت بشم گلم که این همه ستاره گرفتی که حالا موقع گرفتن هدیت شده . نمیدونستم که برات چی بخرم و از یکی از دوستام پرسیدم و بهم پیشنهاد کزده که یک آبرنگ و کتاب نقاشی برای بگیرم . دیروز ساعت یک و ربع تعطیل میشدی و چون تو اداره درگیر یه موضوعی بودم حواسم کلی پرت شده بود وقتی پسر همکارم که اونم توی م...
3 آذر 1392

اینم از شبای ما

سلام گل های زندگیم مامانی و بابایی . عزیزای من بد جوری سرما خوردین دو سه هفتست که سرما خوردی دارین و با این همه شربتایی که خوردین و بیرون که شما رو نمیبرم بازم خوب نشدین . دکتر برای دخملیدو تا آمپور پنی سیلین و یک دگزا و برای محراب دو آمپور دگزا نوشت . همون شب ملیکا رو بردیم بیمارستان و دگزا و یکی از پنی سیلینا رو زدیم و یکی دیگه رو گذاشتیم بابایی که اومد براش بزنه و چون محراب توی داروخونه فهمید که دکتر براش آمپور نوشته از توی ماشین شروع به بهونه گرفتن و گریه کردن کرد و بخاطر اینکه خیلی خسته بودم محراب رو نبردم و گذاشتمش که باباییش بیاد و براش بزنه ... فردا شب که بابایی خواست آمپوراتونو بزنه بابایی ازم خواست که صورت ملیکایی رو بگیرم که...
2 آذر 1392

اسباب کشی

بابایی خونشو عوض کرده و یه خونه بزرگتر . نزدیک نزدیک مغازه که به گفته خودش سه کوچه پایین تر از مغازه و بدون صاحب خونه ... فردا من و محرابی و ملیکایی ظهری با اتوبوس میریم پیش بابایی برای اسباب کشی . اما حیف که نه مادرجون میتونه بیاد اونم بخاطر اینکه روز عاشورا باید برن سر خاک مادر و پدرشون . خاله سمیه هم نمیتونه بیاد بخاطر اینکه یه هیئت عزاداری میخواد بره در خونه مادر شوهرش . امثال باید تنهایی وسایلا رو مرتب و جابجا کنم اونم با این وضعیت جسمی خودم . با اینکه بابایی گفته که کارگر میگیره برای جابجایی وسایلا از این خونه به خونه دیگه . من دغدغه بیشتر اینکه با وجود ملیکای فضول چه جوری تنهایی اون همه وسایل رو بزارم سرجاشون .. ...
20 آبان 1392