محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

مدتی که گذشت

سلام گلای زندگی . خوبین عزیزای من . میشه گفت که حالتون خوب نیست دو تاییون بدجوری سرما خوردین . توی این مدت یا درگیر برنامه های که داشتیم بودم و یا حالم خوب نبود که بتونم خاطرات عزیزانم رو حک کنم . اتفاقات قشنگی که توی این مدت پیش اومده رو : ***ازدواج دایی غلامرضا به تاریخ هشتم شهریور ٩٢ . ***ازدواج خاله سمیه به تاریخ سی و یکم شهریور سال هزار و سیصد و نود و دو . *** رفتن گل پسرم به مدرسه .  
14 مهر 1392

تشكر و سپاس فراووووووووووووان

سلام دوستان عزيز وبلاگي و غير وبلاگي   ممنون از همگي بخاطر راي دادن به دخملم مليكا . با اينكه دخترم برنده اين مسابقه نشد اما رقابت خيلي خوب و هيجاني بين ني ني ها بود مليكا حدودا 114 راي جمع كرد . ممنون از همه دوستان ...
27 مرداد 1392

ني ني شكمو

  به ني ني شكموي من راي ميدين ممنون كه به ني ني من راي دادين .     دخمل گلم دوست داشتم عكساي ماست خوردنت رو براي مسابقه ني ني شكمو بزارم متاسفانه عكسا تو لپ تاپ بابايي بود و نشد كه نشد                               ...
2 مرداد 1392

دخملي وقتي قهر مي كنه

محراب وقتي به حرفاش گوش نمي كني و بهش جواب نه ميدي زودي قهر ميكنه ميره توي اتاق خواب و پشت در گريه مي كنه . همين كه صحبت ميكنيم ساكت ميشه و به حرفا گوش ميكنه . دخملي هم جديدا وقتي چيزي رو بهش نميدي يا ازش ميگيري زودي قهر ميكنه و ميره توي اتاق خواب و در رو ميبنده و گريه مي كنه و همين كه صداي حرف زدن ما رو ميشنوه ساكت مي شه .   ...
1 مرداد 1392

جشن تولد نويد گل عمه

دايي مهدي قرار بود روز بعد از تولدش براش جشن تولد بگيره . اما خوب نويد عجله داشت و نميتونست صبر كنه . خاله سميه وقتي نويد رو اينجوري ديد براش يك جشن خيلي ساده گرفت و زحمت كشيد و براي همه بچه ها كادو گرفت . اينم عكساش : تولد نويدم چهارم خرداد بود . نويد جووووووووووووون تولدت مبارك . ...
31 تير 1392

محراب ميخواد بره مهموني دايي مهدي

محراب هميشه خونه داييشه . بايد با زور بيارش خونه پيش خودمون . يه شب از شبهاي ماه رمضون زن دايي به نويد ميگه برو از سوپري حسين آقا پنير و خرما بگير . محراب ميپرسه چرا ميخواين خريد كنيد و زن دايي هم ميگه آخه ما مهمون داريم . بچه ها ميپرسن كي ميخواد بياد خونمون . زن دايي هم مي گه : آقا محراب گلي پسري خيلي خيلي خوشحال ميشه و ميگه ميشه مامانيمو دعوت كنيد . با اينكه هميشه خونشون هست ولي از اين حرف زن داييش خيلي خوشحال شده بود . اومد پيشم و گفت ماماني لباس مهموني تنم كن ميخواد برم افطاري خونه زن دايي : اينم عكسي كه حاضر شدي مليكا وقتي ديد شما داري عكس ميگيري اومد نشست پيشت كه ازش عكس بگيرم گ ...
31 تير 1392