يك خاطره كه توي ذهنت حك شده
اون شب تصادف كه ما بيرون در بيمارستان منتظر بوديم شما توي بغلم خوابيدي اومدم توي ماشين ، شما هي از خواب بيدار مي شدي مي گفتي مامان خوناي روي سر احسان رو ديدي ، ديدي ديدي روي دست دايي غلامرضا خون بود ، بابايي كجاست ، چرا نمياد ، ماماني بريم خونه ، ماماني ماشين مهدي چپ كرده ، خوب اشكال نداره اونه ميده به آقايه ميره يه ماشين ديگه مي خره . اين حرفا رو تا صبح تكرار مي كردي . منم برات آيه الكرسي مي خوندم كه فراموش كني و راحت بخوابي . مادرجون ، زن عمو ريحانه بهم مي گفتن نبايد محراب رو با خودت مي بردي جاي ماشين مهدي ، گناه داره . ماماني قربونت بشم من ، منو ببخش كه با بردنت به اونجا باعث شدم كه اين خاطره تلخ توي ذهنت بمونه . ...
نویسنده :
مادر
9:24