محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

تعطیلات رسمی نوروز 90

از 29 اسفند 89  تا 5 فروردین 90 تعطیل رسمیه ، خوب همه یا میرن مسافرت یا عیددیدنی ، ما از دسته اول بودیم که رفتیم مسافرت از 26 اسفند 89 تا 5 فروردین 90 میریم مشهد ، از اونجا به شمال و از راه شمال به سمت همدان و سنندج و روز 6 فروردین هم میام سرکار . راستی 12 و 13 فروردین هم تعطیله که 99 درصد احتمال داره بریم مشهدرضا . ...
28 اسفند 1389

روزای قبل از سال تحویل

روز پنج شنبه 26 اسفند ساعت 12 و نیم شب به سمت مشهد حرکت کردیم راستی بابابزرگ محمدی هم با ما بود . ساعت 5 صبح رسیدیم مشهد ، بعد چند ساعتی که استراحت کردیم ساعت 11 ظهر با بابایی رفتیم نمایشگاه بین المللی و شما رو نبردیم آخه بابایی گفت که نمایشگاه بزرگه و چون روز آخره خیلی شلوغه اگه محراب رو ببریم هم خودش خسته می شه هم ما نمی تونیم غرفه ها رو ببینیم و خرید کنیم خلاصه ساعت 3 از نمایشگاه اومدیم به سمت خونه ، بعد از اینکه نهار خوردیم آماده شدیم رفتیم علی آباد خونه عمه تکتمت ... ساعت 11 شب رسیدم علی آباد . فرداش شما رفتی تو حیاط با دوچرخه یاسین - پسر عمه تکتم - بازی کردی و از بازی کردن هم خسته نمی شدی خیلی خوشحال بودی چون دوروبرت پر بچه بود . ...
11 ارديبهشت 1390

یه خبر خوش

امروز صبح ساعت 6 ، بابا بزرگ محمدیت از مشهد اومد . وقتی بیدار بشی و بابابزرگت رو ببینی حتما خیلی خوشحال می شی . آخه دو روز پیش می گفتی مامانی بریم پیش بابابزرگ محمدی و مادرجون مرضی خانم . فکر کنم وقتی بیام خونه حتما به من خواهی گفت : مامانی بابابزرگ محمدی اومده .
23 اسفند 1389

خرید عید

عصر پنج شنبه بود که بعد از یکی و دو ساعتی که بابایی رسیده بود رفتم بیرون تا برای شما عید شما خرید کنیم . چند تا مغازه رفتیم و برات خرید کردیم . اومدیم خونه و گفتی مامانی می خوام لباسامو با کفشام بپوشم منم همشو تنت کردم رفتی جلوی بابایی وایستادی تا بابایی بهت بگه که چقدر ناز شدی . لباسارو درآوردی و منم گذاشتم تو ی کمدت . فرداش که مادرجون و بقیه اومدمن خونه رفتی لباسارو آوری و گفتی مامانی می خوام بپوشم تا مادرجون بهم بگه که خوشکل شدم . هر وقت کسی میاد خونه شما می ری و لباسا تو میاری تا بهشون نشون بدی اگه ببینن و بهت نگن که قشنگه . بهم می گی مامانی بهش بگو بهش بگو که به من بگه لباسام قشنگه .  
11 ارديبهشت 1390

گم شدن انگشتر

سلام ، سلامی گرم بعد از چندین هفته امروز تازه تونستم وارد سایتت بشم و کارهای قشنگ و حرف های شیرینت رو بنویسیم اولین موضوعی که یادم میاد روزی بود که انگشتری که خیلی دوست داشتم گم شد سه روز از از ظهر تا ساعت 11 شب کل خونه ها رو گشتم تا پیداش کنم اما پیدا نشد که نشد . کتابمو برداشتم و داشتم می خونم آخه فرداش امتحان داشتم اومدی تو اتاق و گفتی مامانی : پاشو برو انگشترت رو پیدا کن . از این حرفت خندم گرفت . من کتابو برداشته بودم که گم شدن انگشتر رو برا چند ساعتی فراموش کنم خیلی نااومید شده بودم آخه مطمئن بودم که انگشتر تو خونه توی کشوی کمد گم شده ، دوباره کتابو بستم و شروع به گشتن کردم . مادرجونت اومد و گفت بیا یه چایی بخور و استراحت کن . ...
19 اسفند 1389

من هستم . می خوام بنیسم

یک روز عصر تصمیم گرفتم برم بازار و پارچه برای مانتو بگریم و بدم خیاطی ، با خاله سمیه صحبت کردم و قرار شد ساعت 5 عصر بریم اون روز دانیال - پسر دایی هاشم - خونه بود و داشتی باهاش بازی می کردی .صدات زدم که بیای توی اتاق خواب و لباساتو بپوشی . اومدی و گفتی : مامانی من هستم . می خوام بنیسم ( بنویسم ) . گفتم : می خوام برم بازار شما نمیای .   گفتی : نه ، می خوام مقشامو بنیسم آخه معلمم دعوا می کنه . شما برو ، فردا با هم می ریم خونه دانیال باشه مامانی . منم حاضر شدم و چندین بار صدات زدم اما بازم همون حرفاتو دوباره می زدی به خودم گفتم از کنارت رد بشم که منو ببینی شاید پشیمون بشی . دوست داشتم که ببرمت بیرون . با شما خداحافظی کردم ش...
17 اسفند 1389

تو خواب گفتی : مامانی منو دوست داری

هر وقت که به خاطر کارای زشتی که می کنی باهات دعوا می کنم بلافاضله بعد از دعوای من ازم می پرسی مامانی منو دوست داری با این که می گم : آره ، مگه می شه شما رو دوست نداشته باشم . بازم سه چهاربار سوال می کنی . یه روز ظهر گذاشتمت روی پام و خوابوندمت . بعد از یک ساعت صدای گریه می یومد تو خواب داشتی گریه می کردی و ازم سوال می کردی مامانی منو دوست داری. هی این سوال رو ازم می پرسیدی و منم هر بار جوابت رو می دادم حدودا نیم ساعت گریه کردی و دوباره گذاشتمت روی پام و خوابیدی .
29 بهمن 1389

فرهنگ لغت

به استکان می گی اسککان به آمیوه می گی آبمینه بعضی مواقع به مادرجون می گی ماجون به دایی غلامرضا می گی دایی گیزا به یاسین می گی آسین به یگانه می گی اگانه         
11 ارديبهشت 1390

خواهش می کنم

دیروز من ، شما ، خاله سمیه ، بابابزرگ و دایی غلامرضا ، همگی با هم رفتیم بیرون یکی دو جا من کار داشتم وقتی کارم تموم شد با داییت و بابابزرگت رفتیم تا کاراشون رو انجام بدن ، توی ماشین خاله سمیه می خواست بوست کنه که نذاشتی و بهش گفتی بی ادب .  خاله سمیه شروع به گریه کردن کرد که دلت بسوزه و بذاری بوست کنه ، بهش گفتی : خاله سمیه خواهش می کنم دیگه گریه نکن . این جمله خواهش می کنم رو اولین باری بود که بزبون آورده بودی . محراب شما خیلی کوچک هستی که بفهمی مفهوم خواهش می کنم چیه ، فقط به زبون میاری و بس . ما هم که از خدا خواسته خوشحال می شیم با شنیدین این کلمات جدید از طرف شما . ...
11 ارديبهشت 1390

تو دروازه گووووووووووووووووووول

دو روز شده که به تماشای فوتبال علاقه مند شدی کنترل تلویزیون رو برمی داری می گی مامانی فولبال رو بیارم ، به فوتبال می گی فولبال ، همه کانالای تلویزیون رو می گیری تا فوتبال بیاد . سرت رو می زاری رو متکا ، هر کدوم از بازیکنا که توپ رو شوت می کنن بلند می شی و می گی : گل زدن ، گل زدن ، تو دروازه گووووووووووول.   برات فرقی نداره که اون توپ می ره توی دروازه یا نه ، توپ هر جهتی که میره شما    می گی گل زدن   ...
2 بهمن 1389