محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 29 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 13 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

جشن تولد نويد گل عمه

دايي مهدي قرار بود روز بعد از تولدش براش جشن تولد بگيره . اما خوب نويد عجله داشت و نميتونست صبر كنه . خاله سميه وقتي نويد رو اينجوري ديد براش يك جشن خيلي ساده گرفت و زحمت كشيد و براي همه بچه ها كادو گرفت . اينم عكساش : تولد نويدم چهارم خرداد بود . نويد جووووووووووووون تولدت مبارك . ...
31 تير 1392

محراب ميخواد بره مهموني دايي مهدي

محراب هميشه خونه داييشه . بايد با زور بيارش خونه پيش خودمون . يه شب از شبهاي ماه رمضون زن دايي به نويد ميگه برو از سوپري حسين آقا پنير و خرما بگير . محراب ميپرسه چرا ميخواين خريد كنيد و زن دايي هم ميگه آخه ما مهمون داريم . بچه ها ميپرسن كي ميخواد بياد خونمون . زن دايي هم مي گه : آقا محراب گلي پسري خيلي خيلي خوشحال ميشه و ميگه ميشه مامانيمو دعوت كنيد . با اينكه هميشه خونشون هست ولي از اين حرف زن داييش خيلي خوشحال شده بود . اومد پيشم و گفت ماماني لباس مهموني تنم كن ميخواد برم افطاري خونه زن دايي : اينم عكسي كه حاضر شدي مليكا وقتي ديد شما داري عكس ميگيري اومد نشست پيشت كه ازش عكس بگيرم گ ...
31 تير 1392

كلاس شنا

براي محراب كلاس شنا ثبت نام كردم روز قبل از كلاس ساكتش رو با خودش داشت و حتي باهاش ميخواد اين همه شوق و ذوق داشت . خلاصه روز اول كلاس با مربي رفته توي آب . اما روزاي بعد اصلا سمت آب نرفت و حتي به حرفاي مربيش هم گوش نكرده بود و دوست داشت نويد يكسره پيشش باشه . خلاصه تصميم گرفتم كه يه چند جلسه اي با بابايي بره شنا تا با آب آشنا بشه . ان شاء الله بعد از ماه رمضون دوباره براش ثبت نام كنم . خيلي دوست داشتم شنا رو خوب ياد بگيره حتي تصميم گرفته بودم كه بعد از ماه رمضون براي كلاس پيشرفته شنا ثبت نامش كنم . روز اول كلاس همش ميگفت ماماني خفه يعني چي ، آدم چه جوري خفه مي شه ....  
28 تير 1392

پسركم

به خاطر ماه رمضون بابايي گفته كه اين يك ماهه رو نمي تونه بياد پيشمون . خيلي سخته كه تصور اينكه  همسرت رو يك ماه نبيني . هفته پيش مادرجون خونه هاشو رنگ كاري مي كرد و به خاطر جابجايي وسايلا يه خورده مريض شدم . روز سه شنبه كه رفتم دكتر دو روز بهم استراحت داد و اين بهونه خوبي بود كه بگيم بابايي بياد پيشمون . عصر سه شنبه به بابايي زنگ زدم و گفتم دكتر دو روز استراحت بهم داده و شما هم كه قراره تا يك ماهه ديگه نياي پيشمون پس اين هفته دو روز زودتر بيا كه بيشتر پيشمون باشي و بابايي هم قبول كرد و آخر شب رسيد . روزاي خوبي رو با همديگه گذرونديم و واقعا چقدر زود گذشت . .... خوشحالي و شاد بودن شما دو تا فرزندانم رو توي چهره تون ميديدم علي الخص...
16 تير 1392

دمپايي هاي مليكا

مليكاي كوچولوي ما هميشه ميره سروقت جاكفشي و همه كفشا رو ميريزه بيرون و از بين همه اونا هميشه كفشاي خاله سميه رو برميداره و پاش ميكنه و قدمهاي بزرگ و خانميه برميداره . قربونش بشه ماماني الهي . مادرجون پيشنهاد كرد كه براش دمپايي بگيرم . يه روز كه رفته بودم بازار برات دمپايي گرفتم . اما انگار نه انگار گير دادي فقط به جا كفشي و حالا هم كه به كفشاي داداشيت . بعضي از مواقع هم كه دمپايي هاتو پات ميكني لنگه كفش راستو رو پاي چپت ميكني و لنگ ديگه شو دستت ميگيري و رژه ميري . ههههههههههههههههههههه يه روز دايي غلامرضا رفت بيرون كه يه مقدار خريد داشتم برامون بگيره . محراب كه مثل هميشه خونه دايي مهديش پيش نويد و نازنين بود و مليكا رو دايي غل...
9 تير 1392