محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 30 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

چراغ برات

امسال متاسفانه نتونستيم بريم سر خاك مامان بابايي . بابايي خيلي دوست داشت كه بريم اما متاسفانه قسمت نشد كه بريم . آقا محراب كه خيلي دوست داشت و هر جا ميرفتم دنبال ميومد و ميگفت ماماني ساك رو آماده كن بريم ديگه . آخه يه تعدادي از همكارا رفته بودن مسافرت و اداره خالي مي شد اگه منم مرخصي مي گرفتم و مطمئن بودم كه رييس اداره اجازه مرخصي نميده و منم به قول معروف رو ننداختم براي دو روز مرخصي . برا آقا محرابم كه قبول كردن اين حرفا كه اداره بهم مرخصي نميده و بايد برم سر كار خيلي مشكل بود و هي مي گفت بريم . ان شاء الله هر وقت قسمت شد ميريم .
30 خرداد 1392

آقا محراب

پسر گلم ، نمي دونم شايد من توقع خيلي زيادي ازت دارم عزيز مامان . ولي دست خودم نيست دوست دارم پسرم به حرفاي مامان و باباش و بزرگترها خوب گوش كنه و بهشون بي احترامي نكنه . فكر نكنم اين توقع زيادي باشه . شايد هنوز براي سن شما درك احترام و ادب خيلي سنگين باشه ... اما پسركم ديروز اينهمه اذيتم كردي كه دو بار مجبور شدم ببرمت توي اتاق خواب و در رو روت ببندم و اين همه گريه كردي و مادرجونت رو صدا زدي كه مادرجون چندبار بهم گفت كه برم شما رو بيارم وگرنه خودش ميره و ميارتت . خدا منو ببخشه كه به خاطر شما مجبور شدم صدامو بيارم بالا و به مادرجون بي احترامي كنم . خدا منو ببخشه ، مجبورم براي تربيتت اين كار رو بكنم . ميدوني گلم هر بار كه صداي آخ و اوخت...
28 خرداد 1392

ماشين جديد

حدودا دو سه ماهي هست كه بابايي قصد داره پرايدش رو بفروشه و يه ماشين بهتري بگيره . يه جورايي با پرايد وقتي مياد توي راه اذيت ميشه . خيلي به دوستاش و بنگاه ها سپرد كه ماشين خوبي براش پيدا كند . بلاخره يه روز صبح وقتي اداره بود به بابايي زنگ زدم كه حالش رو بپرسم . ازش پرسيدم محسن    كجايي ؟ مغازه كه نيستي ، راستش رو بگو . بابايي گفت يه ماشين خوب مشهد سراغ دارم اومدم اگه قسمتمون باشه معامله كنم . اولش خيلي ناراحت شدم كه بابايي از قبل بهمون نگفته بود كه داره ميره مشهد . اما توي دلم خوشحال شدم كه بالاخره ماشينش رو داره عوض ميكنه . بله بابايي يه SD سفيد رنگ خريده بود و پرايدش رو كه خونه گذاشته بود و با ماشين جديدش برگشته بود خو...
23 خرداد 1392

بدون عنوان

عزیزای من ... عمرم ، جونم ، عشقم ، عسلم ... بستي خوردنت ديدنيه دخملم ، بابايي هر وقت بستني قيفي يا هر نوع ديگه اي ميخره بايد شما رو هم حساب كنه ، آخه بايد خودت بستني رو توي دستت بگيري و بخوري . هندوانه خوردنت ديدنيه ، بايد چنگال رو بدن دستت ، تيكه هندوانه رو كف دستت ميزاري و با اون دست ديگت چنگال رو فرو مي كني ، فدات بشم كه لباسا ، پاهاتو حتي فرش رو هندوانه ميدي . و اگه يه قاچ هندوانه دستت باشه ميشيني ، پاهاتو باز ميكني ميزاري وسط پاهات روي زمين و سرت رو مياري پايين و ميخوري . خب عزيز مامان بگير تو دستت و بخور ... هفته پيش بابايي ما رو برد روستايي نزديكاي طبس ، واي چه باغاي قشنگي پر از زردآلو ، آلبالو ، گردو ، گيلاس .....
21 خرداد 1392

درد دل با فرزندانم

محرابم بابا محسن از سال 88 از ما جدا شد . به شهرهاي مختلف سفر كرد و توي هر شهري يكي دو سال مي موند فقط به خاطر كارش ( شغل بابايي آزاد‌ ) . ميدوني گلم بابا محسن زمان كوچيكي شما پيشمون بود و هر لحظه لحظه و ثانيه ثانيه اي بزرگ شدن و كارهاي قشنگ و ديدني كه ياد مي گرفتي رو مي ديد . اما مليكاي ملوسم : ماماني شش ماه مرخصي زايمان رو رفت پيش بابايي فقط من و شما و داداشي و بابايي توي يه شهر غريب بوديم و بس . وقتي دستي تكون مي دادي ، سري تكان مي دادي و لبخندي مي زدي هر سه ما شوق مي كرديم و منتظر شيرين كاري بعديت بوديم . اما گلم زماني كه نياز داشتيم كه بابايي پيشمون باشه ، نبود ، محراب بد اخلاق مي شد ، مليكا مريض مي شد انگار نبودن ب...
21 خرداد 1392

عمو كوچولو

حدودا يك ماه و نيم پيش يه عمو كوچولو دنيا اومده اسمش مصطفي محراب و مليكاي گل يه عمو كوچولو دارن از خودشون هم كوچيك تره .  
10 خرداد 1392

عفونت اداری

قربونت بشم دخترکم . چند هفته ای بود که خیلی خوب غذا نمیخوردی و خط رشدت متوقف شده بود . دکتر برات آزمایش نوشت و نتیجه آزمایش رو که بردم برات شش تا آمپور جنتامایسین و یک شربت که خیلی خیلی تلخ بود نسخه کرد چهار تا آمپورت رو هر شب میبردمت بیمارستان که بهت میزدن اما دو تای آخری رو بابایی تو خونه خودش زد روز اول توی بیمارستان راحت روی تخت خوابیدی اما شب های بعد انگار که بیمارستان و اون تخت رو شناخته بودی و اصلا نمیزاشتی بزارمت روی تخت . خوب خداروشکر عفونت برطرف شد . اما دکتر شربت خشک کننده ای رو برات داده که باید دو ماه پشت سرهم بخوردی و دوباره آزمایش بدی و هنوز داری شربت رو میخوری . ان شاء الله که مامانی عفونتت برطرف بشه گلم . عزیز مامان من...
31 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دندون چهارمی طلای مامانی داره در میاد .... ملیکای گلم رفتیم و برات کفشهای سوتی گرفتیم روزای اول یه جورایی از کفشها میترسیدی انگار یه چیز اضافه ای بود . خلاصه اینکه بعاضی مواقع پاهاتو روی کفشا فشار میدی که صدای سوتش دربیاد و مامانی بترسه . قربونت بشم با این کارات . وقتی این کفشای سوتی رو پای بچه ها میدیدم با خودم فکر می کردم که من اگه بجای مامان این بچه ها بود اعصابم خورد میشد از صدای سوتش . اما حالا که خودم برات از این کفشا گرفتم وقتی پات می کنم و هر قدمی که برمیداری و صدای سوتش میاد خیلی ذوق می کنم و دنبالت میام که تندتر قدم برداری و صدای سوتش بیشتر بشه . و واقعا با اون پاهای کوچک و قدم های قشنگت چه آرامش دلنشینیه .... ...
29 ارديبهشت 1392

بازم نگین سفید

گل دخترم ، تاج سرم ، الهی مامانی و بابایی فدات بشه . چند وقتیه که اینترنت در دسترس نبود که بیام و شیرین کاریات رو حک کنم . عزیز مامان الان سه تا دندون از فک بالا داری و دو دندون هم از فک پایین . هر چیزی که دستت میاد گاز میگیری . حتی بعضی مواقع که بغلت میکنم لپ مامانی رو میزاری تو دهنت و گاز میگری و قهقهه می زنی . داداشی هم خوشش میاد و انگشتش رو توی دهنت میزاره که شما گاز بگیری و بخندی . اما یک دفعه چنان گازی از انگشت داداشتی گرفتی که رد دندونات روی انگشت گل پسرم موند و یه عالمه گریه کرد .  
10 ارديبهشت 1392