محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 5 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بدون عنوان

عزیزای من ... عمرم ، جونم ، عشقم ، عسلم ... بستي خوردنت ديدنيه دخملم ، بابايي هر وقت بستني قيفي يا هر نوع ديگه اي ميخره بايد شما رو هم حساب كنه ، آخه بايد خودت بستني رو توي دستت بگيري و بخوري . هندوانه خوردنت ديدنيه ، بايد چنگال رو بدن دستت ، تيكه هندوانه رو كف دستت ميزاري و با اون دست ديگت چنگال رو فرو مي كني ، فدات بشم كه لباسا ، پاهاتو حتي فرش رو هندوانه ميدي . و اگه يه قاچ هندوانه دستت باشه ميشيني ، پاهاتو باز ميكني ميزاري وسط پاهات روي زمين و سرت رو مياري پايين و ميخوري . خب عزيز مامان بگير تو دستت و بخور ... هفته پيش بابايي ما رو برد روستايي نزديكاي طبس ، واي چه باغاي قشنگي پر از زردآلو ، آلبالو ، گردو ، گيلاس .....
21 خرداد 1392

درد دل با فرزندانم

محرابم بابا محسن از سال 88 از ما جدا شد . به شهرهاي مختلف سفر كرد و توي هر شهري يكي دو سال مي موند فقط به خاطر كارش ( شغل بابايي آزاد‌ ) . ميدوني گلم بابا محسن زمان كوچيكي شما پيشمون بود و هر لحظه لحظه و ثانيه ثانيه اي بزرگ شدن و كارهاي قشنگ و ديدني كه ياد مي گرفتي رو مي ديد . اما مليكاي ملوسم : ماماني شش ماه مرخصي زايمان رو رفت پيش بابايي فقط من و شما و داداشي و بابايي توي يه شهر غريب بوديم و بس . وقتي دستي تكون مي دادي ، سري تكان مي دادي و لبخندي مي زدي هر سه ما شوق مي كرديم و منتظر شيرين كاري بعديت بوديم . اما گلم زماني كه نياز داشتيم كه بابايي پيشمون باشه ، نبود ، محراب بد اخلاق مي شد ، مليكا مريض مي شد انگار نبودن ب...
21 خرداد 1392

عمو كوچولو

حدودا يك ماه و نيم پيش يه عمو كوچولو دنيا اومده اسمش مصطفي محراب و مليكاي گل يه عمو كوچولو دارن از خودشون هم كوچيك تره .  
10 خرداد 1392

عفونت اداری

قربونت بشم دخترکم . چند هفته ای بود که خیلی خوب غذا نمیخوردی و خط رشدت متوقف شده بود . دکتر برات آزمایش نوشت و نتیجه آزمایش رو که بردم برات شش تا آمپور جنتامایسین و یک شربت که خیلی خیلی تلخ بود نسخه کرد چهار تا آمپورت رو هر شب میبردمت بیمارستان که بهت میزدن اما دو تای آخری رو بابایی تو خونه خودش زد روز اول توی بیمارستان راحت روی تخت خوابیدی اما شب های بعد انگار که بیمارستان و اون تخت رو شناخته بودی و اصلا نمیزاشتی بزارمت روی تخت . خوب خداروشکر عفونت برطرف شد . اما دکتر شربت خشک کننده ای رو برات داده که باید دو ماه پشت سرهم بخوردی و دوباره آزمایش بدی و هنوز داری شربت رو میخوری . ان شاء الله که مامانی عفونتت برطرف بشه گلم . عزیز مامان من...
31 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دندون چهارمی طلای مامانی داره در میاد .... ملیکای گلم رفتیم و برات کفشهای سوتی گرفتیم روزای اول یه جورایی از کفشها میترسیدی انگار یه چیز اضافه ای بود . خلاصه اینکه بعاضی مواقع پاهاتو روی کفشا فشار میدی که صدای سوتش دربیاد و مامانی بترسه . قربونت بشم با این کارات . وقتی این کفشای سوتی رو پای بچه ها میدیدم با خودم فکر می کردم که من اگه بجای مامان این بچه ها بود اعصابم خورد میشد از صدای سوتش . اما حالا که خودم برات از این کفشا گرفتم وقتی پات می کنم و هر قدمی که برمیداری و صدای سوتش میاد خیلی ذوق می کنم و دنبالت میام که تندتر قدم برداری و صدای سوتش بیشتر بشه . و واقعا با اون پاهای کوچک و قدم های قشنگت چه آرامش دلنشینیه .... ...
29 ارديبهشت 1392

بازم نگین سفید

گل دخترم ، تاج سرم ، الهی مامانی و بابایی فدات بشه . چند وقتیه که اینترنت در دسترس نبود که بیام و شیرین کاریات رو حک کنم . عزیز مامان الان سه تا دندون از فک بالا داری و دو دندون هم از فک پایین . هر چیزی که دستت میاد گاز میگیری . حتی بعضی مواقع که بغلت میکنم لپ مامانی رو میزاری تو دهنت و گاز میگری و قهقهه می زنی . داداشی هم خوشش میاد و انگشتش رو توی دهنت میزاره که شما گاز بگیری و بخندی . اما یک دفعه چنان گازی از انگشت داداشتی گرفتی که رد دندونات روی انگشت گل پسرم موند و یه عالمه گریه کرد .  
10 ارديبهشت 1392

دخترم ....

دخترم با تو سخن می گویم                          گوش کن با تو سخن میگویم زندگی در نگهم گلزاریست، و تو با قامت چون نیلوفر، شاخه پر گل این گلزاری  من در اندام تو یک خرمن گل میبینم، گل گیسو گل لبها گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم گل عفت، گل صد رنگ امید، گل فردای امید، گل فردای سپید می خرامی و تو را مینگرم     چشم تو آینه ی روشن دنیای من است            تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی؟       &n...
30 فروردين 1392

بدون عنوان

  سللللللللللللللللللللللللللللللللام من دوباره اومدم که بنویسم خاطرات دو گلم رو . خاطرات سال 92 رو راستی سال نوتون مبارک ، امیدوارم سال خوبیییییییییییییییییی داشته باشین و خرم و شاد باشین . قبل از سال نو برنامه ریزیهایی کردیم که متاسفانه عملی نشد اما خوب این سفر هایی که بدون برنامه ریزی پیش اومد هم خیلی خیلی خوب بود و خیلی خوش گذشت . سال 91 در سفره هفت سین ملیکا نبود و یه جای خیلی تاریکی پنهون بود و هفت سین امسال سر سفره توی بغل باباییش بود که میشه گفت 16 روز بعدش یک سالش تموم می شد . محراب گلم هم لباسای عیدش رو پوشیده بود و منتظر بود که عید بشه ، اما خوب مشخص بود که درک کردن اینکه میخواد عید بشه براش سخت بود ....
1 فروردين 1392

بدون عنوان

از چند وقت پيش عمه هات مي گفتن كه ما براي عيد نوروز ميام بيرجند آخه آبجي شما قراره 24 فروردين دنيا بياد ، بابايي گفتش كه ما 28 ارديبهشت بريم خونمون و خونه رو تميز كنيم و به بقيه خبر بديم از مشهد بيان خونه . اما من به بابايي گفتم كه سال تحويل خونه مادرجون باشيم و ظهرش بريم خونه خودمون ، آخه دوست داشتم سال تحويل پيش بزرگترا باشيم . خلاصه ظهر روز دوشنبه 29 اسفند عمه تكتم ، عمو حميد ، عمه سميه ، بابا محمدي رسيدن خونه مادرجون . شما منتظر بودي كه عيد بشه و لباسايي كه برات خريديم رو بپوشي و هي سوال مي كردي ماماني كي عيد ميشه كه خاله سميه سفره هفت سين رو بندازه .  
29 اسفند 1391