محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 5 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بازم كاراي قشنگ فرشته ها

      يه مدتيه كه كنار ديوار روي پاهات وايميستي ، حتي دست به ديوار و پشتي مي گيري و قدماتو بر ميداري ، جديداً يه چند ثانيه اي روي پاهات وايميستي بدون اينكه جايي رو بگيري . قربونت بشم كه اين همه تند تند چهاردسته و پا ميگيري كه بعضي اوقات كلافه مي شم ، عزيز مامان وقتي دراز كشيده هستي پاهاتو بلند ميكني و سمت دهان ماماني و داداشي و يا هر كسي كه كنار باشه مياري و ميخواي كه كف پاهاتو بوس كنن .     وقتي داداشي دراز كشيده ، شما سريع ميري پيشش ، يا موهاشو ميكشي ، يا انگشتاتو توي چشماش مي كني و اگه عينكش چشمش باشه برميداري و ميخواي به چشماي خودت بزني ، يا هم ميري روي شكمش و با هر دو دست به شكمش ميزني ، قرب...
29 بهمن 1391

شاگرد اول

نويد گل و گلابمون هم شاگرد اول ( كلاس دوم ) شد .  از طرف مدرسه قراره كه عكسش رو توي روزنامه چاپ كنن .   ...
28 بهمن 1391

دندوني

            بعد از اين همه انتظار ، لثه هاي مليكا خانم باز شد و دندوناي سفيد و ريزه ميزش دراومد ، وقتي استكان رو تو دستت ميگيري و ميخواي آب بخوري ، استكان به دندونات ميخوره و صدا ميده ، قربونتتتتتتتتتتتتت بشم دخمگل فرشته زميني ، فدات بشم الهي .............. .   ...
27 بهمن 1391

قربونتون برم خوشكلاي من

سلام به دو تا گل زيباي زندگي ، خوبين ؟ حقيقاً نه ، آقا محراب گل كه تا حدودي سرما خورده ، مليكا خانم هم چون عفونت اداري داشت داره دارو ميخوره .  قربونتون بشم الهي .... مليكا كه فقط يه نفر بايد مواظب باشه ، نمي دونم بعضي چيزاي خيلي خيلي ريز كه روي فرش هست رو ميبينه و ميزاره توي دهنش ، يكبار يه پيچ بزرگ توي دهنش بود ، چوب كبريت ، كاغذ و ... واي از دست اين بچه ، دوست داري كه برات حرف بزنن ، با خودت ميگي كي چار دست و پا راه ميره و حالا نمي توني يه جا نگهش داري ، بعضي اوقات مجبور ميشم بزارمت توي روروك ، چند روزي كه از پله آشپزخونه ميري بالا و با احتياط مياي پايين ، وسايلا رو ميگيري و بلند ميشي و يه چند ثانيه اي وايميستي ، قربونت بش...
8 بهمن 1391

وااااااااااااای چه ززززززبونی

يه شب كه قرار بود دوستاي بابايي بيان ديدنمون ، رفته بودي از عطر بابايي به خودت زده بودي ، اون موقع ما متوجه نشديم ، شب موقع خواب اين همه لباست بو مي داد كه بابايي بوشو تحمل نمي كرد و بهت گفت محراب چقدر عطر زدي ؟ گفتي : بابايي آدم يه بار حرف مي زنه ، نه ده بار ، يه بار هم كه گفتي من فهميدم . ديشب خيلي فضولي مي كردي و بابا بزرگ بهت گفت ديگه سوار ماشينت نمي كنم و بيرون نمي برمت ، گفتي : ميرم در ماشينت رو ميشكنم و به آقا دزده ميگم بياد ماشينت رو ببره كه ديگه ماشين نداشته باشي ، بعدشم فردا صبح يادت ميره و منو سوار مي كني .   بهت مي گم آقا محراب كار زشت نكن ، يادته گفتي ماماني برام تراكتور بخر كه دزدگير داشته باشه ، گفتي : ديگه ...
26 دی 1391

شهادت امام رضا (ع)

از شش سال پیش بابایی نذر کرد که هر سال شهادت امام رضا (ع) مشهد شله بده و امسال ششمین سالی بود که این مراسم روزه رو برگزار کردیم هوا خیلی سرد بود و با اون باد شدیدی که شب قبلش اومد زغالای زیر دیگ رو می برد وسط حیاط .... ولی همه می گفتن ان شاء الله فردا ظهر هوا خوب میشه ..... بابایی این نذر رو برای محراب اوایل حاملگی من کرد ، چون من و بابایی با هم دیگه فامیل بودیم برای سلامتیت نذر کرد . ان شاء الله که مورد قبول خدا واقع بشه ...... مراسم روزه ساعت ١٢ ظهر شروع شد و تا ساعت ٣ ظهر طول کشید و خیلی خوب بود اما متاسفانه با اینکه به همکارام قول داده بودم که براشون شله بیارم نشد ، آخه اولا صندوق عقب ماشین کوچک بود و پسردایی مادرجون هم با ما...
23 دی 1391

یک هفته مرخصی

سلام گلهای مامان و بابا بابایی بهم می گفت زیاد مرخصی و پاس ساعتی نگیر ، که هفته بین ٤٠ تا ٤٨ محرم رو مرخصی بگیری و بیای پیش من گل پسرم وقتی شنیدی که میخوایم بریم پیش بابایی ، هر روز می پرسیدی چند شب بخوابم و بیدار شم که بریم پیشش ، ادارت کی تموم میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سه شنبه شب ١٢ دی ساعت ٩ شب که بابایی تازه نیم ساعت پیشش رسیده بود وسایلا رو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم ، دو سه روز پیش بابایی بودیم و از اونجا رفتیم مشهد پسرک ناز من ، چهارشنبه ٢٠ دی نوبت چشم پزشکی داشتی و چون بابایی برا مغازش باید خرید می کرد من و شما رو توی بیمارستان گذاشت و رفت دنبال کاراش ............... از ساعت ٩ صبح تا ٢ و نیم ظهر توی بیمارستان از این طبقه به ...
21 دی 1391

معاینه چشمای محراب

توی این چند ساعتی که بیمارستان بودیم و با معاینات دکتر و قطره هایی که سه بار توی چشمای قشنگ ریختن ، دکتر گفت که چشمامت خیلی نسبت به دفعه پیش فرقی نکرده و برای ٨ ماه دیگه بهمون نوبت دادن که میشه چهارشنبه ٢٠/٦/٩٢ بعضی مواقع به مادرجون میگی دیگه خسته شدم ، کی چشمام خوب میشه ، دیگه نمی خوام عینک بزنم منم میخوام مثل نوید باشم     اما اگه کسی بهت بگه عینکت رو بهم میدی ، میگی نه اگه عینک نزنم خوب نمیشم ، آقای دکتر گفته من باید مرتب عینک بزنم تا خوب بشم .... ان شاء الله ...
20 دی 1391

تولدم مبارک

تولدم مبــــــــــــــــــــــارک:))))) ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام....!   . امـــــــــروز چه خبره؟؟؟!! . . . اکه گفتیــــــــــــن...؟؟؟!!! . . اگـــــــــــــــــه گفتین..؟؟!! . . .بــــــــــــــــــــــــــــــله...!تولـــــــــــــــــــــدمه....!!   تـــــــــــــــــــــــــــــــولدم مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک تولــــــد  تولـــــــد تولدم مبارک   مبــــــــارک  مبـــــارک  تولدم مبارک     دس  دس   دس  دس   رقص!! رقص!! رقص!! بیا ...
10 دی 1391

برف بازي

سلام ، مليكا براي اولين بار برف ديد ، اما خوب هنوز كوچيك و در اون حد نيست كه بشناسه ، آقا محراب عزيز مامان روزي كه برف اومد بهت گفتم كه بابايي وقتي بياد ميبرمت برف بازي كني ، صبح روز پنج شنبه با بابايي رفتي بيرون و برفا رو فقط از توي ماشين نظاره كردي ، ظهري وقتي بابايي كاراش تموم شد اومد خونه دنبال من و مليكا ، چون هوا خيلي سرد بود مليكا رو باخودمون نبرديم بيرون ، فقط من و شما و بابايي رفتيم ، خيابونا خيلي قشنگ شده بود برفا روي شاخه هاي درختا نشسته بود و خيلي قشنگ بود و منم فقط نگاه مي كردم و به شما و بابايي هم مي گفتم ببين ببين اون درختا رو چقدر قشنگه . روي كوه ها رو برفا پوشونده بود و منظره خيلي قشنگي بود .   اي كاش روي دروغ...
9 دی 1391