محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

سرما خوردگی

سلام عزیز مامان خوبی گلم تازه سرماخوردگیت خوب شده بود که دوباره سرماخوردی . من و بابایی هی به شما می گفتیم آقا محراب زیاد نرو پیش نوید بزار سرماخوردگیش خوب بشه بعد برو یه عالمه باهاش بازی کن .   اما شماگوش نکردی تا اینکه دوباره سرماخوردی . باباییم که یه خورده سرما خورده بود بهش گفتم دوتاییتون برین دکتر که خوب بشیم و من که نمی تونم با این وضعیت حاملگیم دارو بخورم سرما نخورم . با اینکه داری داروهاتو مرتب می خوری اما این همه سرفه می کنی که شبا نمی تونی بخوابی دلم خیلی برات می سوزه صبح تا شب که اهل خواب نیستی شب که می خوای بخوای بخاطر سرفه هات بیداری . قربونت بشم مامانی که مواظب نبودم که این جوری داری اذیت می شی . چند روزه که ...
17 آبان 1390

اسامی فرشته هام

سلام خوبین خوانندگان محترم یه زحمت کوچیک براتون دارم اگه میشه نظرتون رو در مورد اینکه اسم دخترمو بزارم مهدیس چیه راستی اسم پسرم محراب . به نظر شما این دو اسم بهم میان ، هم وزن هستن ؟ منتظر نظراتون هستم . ممنون   ...
5 آبان 1390

چشم های قشنگت

سلام گلکم .... از یک سالگیت به خاطر لرزش مردمک چشمات می بریمت دکتر چشم پزشکی . امسال برای 13 مهر نوبت داشتی ، من و شما و بابایی با مادرجون و خاله سمیه رفتیم روز سه شنبه ساعت حدوداً 3 راه افتادیم . ساعت 11 شب رسیدیم مشهد فرداش چهارشنبه ساعت 7 صبح بیدارت کردم و به یه بدبختی حاضرت کردم بد خواب شده بودی و گریه می کردی ، رفتیم بیمارستان خاتم الانبیاء . بعد از این که دکتر چشماتو معاینه کرد گفتن برین و توی چشماش قطره بریزن و نوار چشماشو بگیرین . با بابایی رفتیم اتاق کناری سه کار توی چشمات قطره ریختن گریه می کردی از همون اولش که پامو توی بیمارستان گذاشتم دوست داشتم بلند بلند گریه کنم و فریاد بزنم ، خدا رو صدا بزنم و ... وقتی نوار رو برای دکت...
16 مهر 1390

حاملگی مامانی

محراب عزیز من و بابایی یه مدتی بود که تصمیم گرفتیم یه داداشی یا آبجی برای شما بیاریم که از تنهایی دربیای . 15 ماه رمضون بود که رفتم و آزمایش خون دادم که خوشبختانه جواب مثبت بود الان حدوداً تو ماه سه هستم . بهت گفتیم که آبجی شما توی بیمارستانه ، گذاشتیمش بزرگتر بشه بعد بیاریمش خونه . ویار شدید دارم ، نفسم تنگه بسختی نفس می کشم ، حرف زدن برای مشکله این همه آروم حرف می زنم که حتی شما گوشتو میاری جلوی دهنم که بشنوی من چی میگم . از بوی غذا ، مسواک ، یخچال ، خونه خودمون ، حمام ، صابون ، شامپو و ... خیلی بدم میاد . ماه دوم حاملگی میشه گفت هر شب بیمارستان بودم و سرم می زدم تا فشارم بیاد بالا ، خدا رو شکر که بابایی میتونه آمپور و سرم بزنه و...
5 مهر 1390

بدون عنوان

سلام عزیز مامان خیلی وقته که فرصت نکردم به وبلاگت سر بزنم و خاطرات قشنگت رو برات بنویسم یا درگیر کارای اداره بودم و بقیش هم که بخاطر مریضی و بیحالی که دارم .  سعی می کنم منبعد مرتب به وبلاگ سر بزنم و برات بنویسم .
5 مهر 1390

جشن تولد 3 سالگیت

شما با بابایی روز یک شنبه 18 اردیبهشت رفتی بشرویه ، وقتی قرار شد برای شما جشن تولد بگیریم بابایی گف پس من کارامو می کنم  روز سه شنبه بر میگردم آخه چهارشنبه 21 اردیبهشت تولدت بود . کارت دعوت برای خاله های من که عمه های بابایی می شه با عمه من ، دایی های خودت رو دعوت کردیم خیلی قشنگ بود ان شاء الله وقتی عکسا آمده شد میزارم تو وبلاگت .   ...
8 مرداد 1390

27 تير نود

 محسن جان - همسر عزيزم                                                 خواستم برایت هدیه بگیرم گل گفت: که مرا بفرست که مظهر زیباییم برگ گفت: که مرا بفرست که مظهر ایستادگی ام بید گفت: که مرا بفرست که مظهر ادبم که همیشه سر به زیر دارم به فکر فرو رفتم و سرم را به زیر انداختم به ناگاه قلبم را دیدم که بهترین چیز در زندگیم هست به ناگه فریاد زدم که قلبم را می فرستم چون او خود زیباست، م...
8 مرداد 1390

روروك

يك مدتي كه دوست داري سوار روروك و كالسكت بشي    بهت مي گيم محراب شما بزرگ شدي زشته سوار اونا بشي شروع به گريه مي كني ميگي دوستت ندارم ، برو خونتون ، اگه نتونيم حواستو پرت كنيم كه فراموشش كني اين همه گريه مي كني مي كني  كه مجبور مي شيم روروك رو بياريم كه بري توش ، وقتي سوارش مي شي پاهات خم ميشه . به سختي مي توني راه بري بهت مي گيم محراب كوچولوها رو توي روروك مي زارن اونايي كه پوشكشون مي كنن ، جيش مي كنن ، شير مي خورن ، شما هم بلافاصله رو زمين دراز مي كشي و مي گي خوب منو لاستيك كنين . من كوچولويم ببينين دستم نمي رسه به شير آب . دسته كالسكه رو ميگيري و راش مي بري بعضي مواقع هم همه اسباب بازياتو توش مي زاري . ...
6 مرداد 1390

تصادف

روز يك شنبه بود كه به بابايي زنگ زدن كه بابابزرگ محمدي حالش بده ، بابايي گفت اگه بهت مرخصي ميدن بريم مشهد ديدن بابا ، خيلي زشته توي اين موقعيت نريم پيش بابا ، من گوشي تلفن رو برداشتم و به همكارم زنگ زدم ببينم بهم مرخصي ميده يانه ، ايشون با مرخصيم موافقت كرد كه واقعا با اينكه سرش خيلي خيلي شلوغ بود بازم بهم مرخصي داد . وسايلا رو جمع كرديم راستي مادرجون ، بابابزرگ ، خاله سميمه و خاله صديق خودم هم رفته بودن مشهد آخه دايي كوچيكم با خانومش داشتن از مكه مي اومدن . ساعت 8 شب بود كه من و بابايي و شما - محراب - ، دايي غلامرضا و محمدرضا - پسرخاله صديق - به سمت مشهد راه افتاديم ساعت يك و نيم رسيديم مشهد . شب سه شنبه بهمون خبر دادن كه دايي كوچيكم ...
28 تير 1390

26 تير 90 ، 15 شعبان

      ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد سوگند به هر چهارده آیه نور سوگند به زخم های سرشار غرور آخر شب سرد ما سحر می گردد مهدی به میان شیعه برمی گردد یا امام زمان انتظار هم از نیامدنت بی تاب شد ... ...
26 تير 1390